کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

مسافرت به قم و اولین شب یلدا !

امروز بعد از 5 روز تونستم وبلاگت رو آپ کنم !   هفته پیش روز 5 شنبه که آخرین روز اولین پاییز زندگی شما بود من و شما به همراه بابایی رفتیم قم و ساکن خونه خاله پری شدیم تا بابایی بتونه کارش رو انجام بده ... خونه خاله پری مثل همیشه خیلی خوش گذشت ,اما برنامه خاصی برای شب چله (همون شب یلدا) نداشتن و تصمیم گرفتیم شب یلدا رو کنار حضرت معصومه و توی حرم بگذرونیم ولی شما بد موقع خوابیدی و از اونجایی که قم خیلی سرد بود از ترس مریض شدن شما حرم هم نرفتیم ... خیلی دوست داشتم خونه خودمون میموندیم و میتونستم یک سری عکس های یلدایی ازت بندازم ...  این توپ ها رو هم توی قم واست خریدم ,البته بابایی میگه جنس پلاستیکشون خیلی خوب نیست انگاری !!! ...
5 دی 1391

شروع مراقبت های ویژه ...

امروز داشتم خونه رو تمیز میکردم و هم زمان برایکشیدن جاروبرقی و صحبت با لتفن شما رو گذاشتم توی تختت و آویز موزیکالت رو روشن کردم و به کارم ادامه دادم تا رسیدم به اتاق شما و با دیدن این صحنه تقریبا شوکه شدم ... با هیجان غرغر میکردی و اگر من دیر رسیده بودم نمیدونم چی میشد !!! من هم تلفن رو قطع کردم و دست به دوربین شدم و بعد شما رو که ملتمسانه بهم نگاه میکردی نجات دادم !   و این شد که گارد تخت رو تا ته میله ها کشیدم تا شما در امان باشی نازنینم ... راستی این شاخه گلی که به میله های تختت پیچیده شده رو چند سال پیش واسه نی نی آینده ام خریده بودم ,اما زمان چیدن سیسمونی پیداش نکردم تا اینکه امروز که داشتم ته کمد لباس...
27 آذر 1391

اولین قاشق سرلاک ...

احساس میکنم دیگه فقط با شیرخشک سیر نمیشی نازنینم ...   این ماه هم خیلی کم داری وزن میگیری !   امروز برای امتحان بهت سرلاک برنج و شیر دادم که خوب راستش رو بخوای خیلی خوشت نیومد و خیلی کم خوردی (حدودا یک قاشق چایخوری) ... نمیدونم شاید هم خوردن رو بلد نیستی ! به هر حال اولین تجربه شروع شما به خوردن منجر شد به مصرف نصف یک جعبه دستمال کاغذی ,پاک کردن کریر و شستن دست و صورتت برای پاک کردن سرلاک هایی که به خودت مالیده بودی ...   خوب ,به هر حال توی پنج ماه و 16 روزگیت اولین قاشق غذا یا همون سرلاک رو خوردی ! اینم اولین قاشقی که به عنوان غذا دروازه دهان شما به روش باز شد !   اینم اولین قاشقی که به عنو...
27 آذر 1391

آپتــــــــــــــــــــــــامیل دو ...

یه چند شبی هست که خیلی بد میخوابی و مامان رو هم بد خواب کردی !     دیروز داشتم با آرام جون دوست مامی سایتیم توی تاپیک "تبادل نظر در مورد متولدین سال 91" صحبت میکردم که بعد از اینکه شرایط این چند شب تو رو واسش توضیح دادم بهم گفت که شرایط الان تو شبیه شرایط دخترش آمیتیس توی ماه پیشه (آخه آمیتیس حدودا یک ماه از تو بزرگتره) و دیگه شیرخشکی که میخوری برات کافی نیست و باید شیرخشک بالای 6 ماه رو شروع کنم ... منم رفتم یه آپتامیل 2 آوردم و دو پیمانه آپتامیل 1 و یک پیمانه آپتامیل 2 بهت دادم خوردی و انگاری که بدت هم نیومد و این روال رو تا امروز ادامه دادم ! اما دیشب باز هم خوب نخوابیدی و هر 2 ساعت یکبار پامیشدی و یک کم شیر میخوردی و م...
23 آذر 1391

پیش بند ...

هنوز غذا نمیخوری ...     یعنی اصلا هنوز بهت غذا ندادیــــــــــــــــــم که بخوری !   اما از امروز یعنی از پنج ماه و هفت روزگیت پیش بند برات میبندیم که بهش عادت کنی ... البته هنوز خوشت نیومده و مدام میکشیش ,اما عادت میکنی گلم ... یه چیزی حدود 23 روز دیگه غذا شروع میشه !!! امیدوارم مثل خودم خوش خوراک باشی ,نه مثل باباییت بد غذا و بد ادا !   اینم عکس با پیش بند !   اولش خوشت اومد ,اما بعدش انگاری خیلی نه ... ولی داری تحمل میکنی ! منم نشوندمت توی کامیونت و ازت کلی عکس انداختم !  ...
18 آذر 1391

تفهیم نیاز به مامان با مشت ...

امروز بعد از ظهر که پیش همدیگه خوابیده بودیم توی هال شما شروع به غرغر کردی که من بیدار بشم و شیرت رو درست کنم ...   من هم که خیلی خوابم میومد سعی کردم به قول معروف بی محلت کنم تا دوباره خوابت ببره ! اما ... همینطور که زیر چشمی می پاییدمت یهو به پهلو برگشتی و با دستت ضربه ای مثل مشت زدی به لپم و سعی کردی بیدارم کنی ... بعد از اینکه دیدی باز هم بیدار نمیشم کلافه شدی و برگشتی طاق باز شدی و دو دستی پتوت رو روی سرت کشیدی و سعی کردی بخوابی ! اما انگار نمیشد ,از گرسنگی خوابت نمیبرد ,چنان جیغی کشیدی که خواب کاملا از سرم پرید و بعد از اینکه کلی چلوندمت بهت شیر دادم ... و به این ترتیب توی چهار ماه و بیست و هشت روزگیت تونستی منظورت رو...
9 آذر 1391

روز عاشورا و کیان سقا ...

امروز لباس سقاییت رو تنت کردم و رفتیم بیرون برای دیدن هیات عزاداری ...   شما هم توی اون همه صدای طبل و نوحه و زنجیر همچین توی کالسکه ات گرفتی خوابیدی که هیچکس و هیچ صدایی نتونست بیدارت کنه و بنابراین نتونستم عکس های خیلی خوبی ازت بگیرم ... اینجا توی بغل علیرضا ... اینجا توی بغل علیرضا ... اینم آقا جون ... این عکس ها رو هم توی خونه گرفتم ! وقتی که از لباست خوشت اومد ... و وقتی که از لباس و عکاسی های مامانی خسته شدی !!! ...
5 آذر 1391

شخصیت مستقل از همین الان ...

قربون شخصیت و استقلالت برم من ...   امروز انقدر از دستت خندیدم که نگــــــــــــــــــــــو ! یعنی شما از همین الان میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی نیم وجبی !؟!؟!؟ قرار بود عمه مریم بیاد دنبالمون تا بریم خونه مامان جون ,آخه فردا نذری دارن و خوب من همیشه خیلی کمک میکردم اما امسال انگار قراره نظاره گر باشم ... اومدم مثلا لباس نو تنت کنم که انگاری خوشت نیومد ... حالا میگم ... لباست رو تنت کردم ... قربون شخصیت و استقلالت برم من ...   امروز انقدر از دستت خندیدم که نگــــــــــــــــــــــو ! یعنی شما از همین الان میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی نیم وجبی !؟!؟!؟ قرار بود عمه مریم بیاد دنبالمون تا بریم خونه ماما...
2 آذر 1391

اولین حمام با مامانی ...

وای چقدر  لطیفی !!!   درست مثل برگ گل !   این رو میدونستم هااااااااااااااااااااا ,ولی امروز که برای اولین بار با هم رفتیم حمام برام مسجل شد که دیگه نمیدمت کسی ببرتت حمام !   وای چقدر  لطیفی !!! درست مثل برگ گل ! این رو میدونستم هااااااااااااااااااااا ,ولی امروز که برای اولین بار با هم رفتیم حمام برام مسجل شد که دیگه نمیدمت کسی ببرتت حمام ! امروز قرار بود نهار بریم خونه دای حمیداینا و بعد از ظهر هم زندایی زهرا یا خاله الهام حمامت کنن ! اما نرفتیم چون حال شما خیلی خوب نبود و من زنگ زدم و گفتم ما نمیایم و اون ها هم کلی ناراحت شدن ,اما خاله الهام زنگ زد و گفت که نهارشون رو برمیدارن و میان خونه ما...
1 آذر 1391

خیال راحت بابایی ...

خوب فکر کنم بابایی از امشب سرش رو راحت روی بالش میذاره چون میدونه شما بدون شیر و گرسنه نمیمونی ...     تمام شیرخشک ها رو علی رغم ت-ح-ر-ی-م و بالا رفتن قیمت خرید و کنار گذاشت !!!   اینم عکس خزانه جنابعالی ... البته این عکس با کلاس ترین قسمت ماجراست ,آخه بقیه شیرخشک ها و همه پمپرزها توی کمدهای لباس شما پشت لباس ها جاسازی شدن ... این کشوی زیر تختت ... اینا هم سرلاک با طعم های مختلف هستن که از هر طعم یه دونه خریدیم ,من نگذاشتم بابایی بیشتر بخره ,آخه هنوز نمیدونیم شما چه طعمیش رو دوست داری و یا کدومش بهت میسازه ...   ...
29 آبان 1391